کد مطلب:327994 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:317

فصل نهم - آثـار انـفـال - ولایت پیامبر و امام
هیچ كس حق ندارد بر بندگان خداوند مسلّط شود و بر آنان حكومت نماید، زیرا همه مملوك و بنده اویند و بدون دستور و رضایت وی روا نیست بر دیگران تسلّط پیدا كند و ایشان را تحت نفوذ و امر و نهی خویش قرار دهد.



از طرف دیگر خواهی نخواهی اجتماع بشری نیاز به حاكم و قانون دارد و الاّ زندگی برای ایشان دشوار، بلكه غیر ممكن خواهد شد; لذا لطف و رحمت خداوند اقتضا دارد برگزیده ترین بندگان خود را برای ارشاد و تقنین قوانین و راهنمایی مردم برانگیزد، تا راه سعادت را به ایشان بنماید.



از هشام بن حكم نقل است: «امام صادق(علیه السلام) به زندیقی كه پرسید (لزوم فرستادن) پیامبران و رسولان را از كدام راه اثبات می كنی، فرمود: همانا چون ثابت كردیم ما آفریننده و صانعی داریم كه از ما و تمام مخلوق برتر و با حكمت و رفعت است و روا نباشد كه خلقش او را ببینند و لمس كنند و بیواسطه با یكدیگر برخورد و مباحثه نمایند، ثابت شد كه برای او سفیرانی در میان خلقش می باشند; تا خواست او را برای مخلوق و بندگانش بیان كنند و ایشان را به مصالح و منافع و موجبات تباه و فنایشان رهبری نمایند; پس وجود امر و نهی كنندگان و توضیح دهندگان، از طرف خدای حكیم دانا در میان خلقش ثابت گشت و ایشان همان پیامبران و برگزیدگان خلق اویند. حكیمانی كه به حكمت تربیت شده و به حكمت مبعوث گشته اند، با آن كه در خلقت و اندام با مردم شریكند، در اخلاق و احوال شریك ایشان نباشند. از جانب خدای حكیم و دانا به حكمت مؤیّدند. سپس آمدن پیامبران در هر عصر و زمانی به سبب دلایل و براهینی كه آوردند، ثابت شود، تا زمین خدای از حجّتی كه بر صدق گفتار و جریان عدالتش نشانه ای داشته باشد، خالی نماند»(1).



جمعی از اصحاب كه حُمران و ابن نعمان و ابن سالم و طیّار در میانشان بودند، خدمت امام صادق(علیه السلام) حضور داشتند، و جمع دیگری بودند كه در میان ایشان هشام بن حكم بود كه جوان نورسی بود. امام صادق(علیه السلام) فرمود: ای هشام! گزارش نمی دهی كه (در بحث) با عمرو بن عبید چه كردی و چگونه از او سؤال كردی; عرض كرد: جلالت (و عظمت) شما مرا می گیرد و شرم می دارم و زبانم نزد شما به كار نمی افتد. امام فرمود: چون به شما امری نمودم، آن را انجام دهید. هشام عرض كرد: از وضع عمرو بن عبید و مجلس مسجد بصره اش به من خبر رسید (و) بر من گران آمد; به سویش رهسپار شدم. روز جمعه ای وارد بصره شدم و به مسجد آن جا رفتم. جماعت بسیاری را دیدم كه حلقه زده و عمرو بن عبید در میان آنها است. جامه پشمینه سیاهی بر كمر بسته و عبایی به دوش انداخته، در حالی كه مردم از او (درباره مسائل علمی و دینی) سؤال می كردند. (جمعیّت را شكافتم) از مردم راه خواستم. آنان به من راه دادند. سپس در آخر جمعیّت دو زانو نشستم. آن گاه گفتم: ای مرد دانشمند! من مردی غریبم. اجازه دارم مسأله ای بپرسم، گفت: آری. گفتم: تو چشم داری، گفت: پسرك! این چه سؤالی است، چیزی را كه می بینی، چگونه از آن می پرسی، گفتم: سؤال من به همین گونه است. گفت: پسر جانم! بپرس هر چند پرسشت احمقانه باشد. گفتم: شما جواب همان (سؤال) را بفرمایید. گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید، گفت: آری. گفتم: با آن چه كار را انجام می دهی، گفت: با آن رنگ ها و اشخاص را می بینم. گفتم: بینی داری، گفت: آری. گفتم: با آن چه كار می كنی، گفت: با آن می بویم. گفتم: دهن داری، گفت: آری. گفتم: با آن چه می كنی، گفت با آن مزه ها را می چشم. گفتم: گوش داری، گفت: آری. گفتم: با آن چه می كنی، گفت: با آن صداها را می شنوم. گفتم: دل داری، گفت: آری. گفتم: با آن چه می كنی، گفت: با آن هر چه بر اعضا و حواسّم درآید تشخیص می دهم. گفتم: با وجود این اعضا، مگر از دل بی نیازی نیست، گفت: نه. گفتم: چگونه، با آن كه اعضا صحیح و سالم باشد (چه نیازی به دل است)، گفت: پسركم! هرگاه اعضای بدن در شیئی كه ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود تردید كند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش برود، و یقین حاصل كند. من گفتم: پس خدا دل را برای رفع تردید اعضا گذاشته است، گفت: آری. گفتم: دل لازم است وگرنه برای اعضا یقینی حاصل نشود. گفت: آری. گفتم: ای ابا مروان (عمرو بن عبید)! خدای تبارك و تعالی كه اعضای تو را بدون امامی كه صحیح را تشخیص دهد و شكّ را متیقّن كند، وانگذاشته; این همه مخلوق را در سرگردانی و تردید و اختلاف واگذارده و برای ایشان امامی كه در تردید و سرگردانی خود، به او رجوع كنند، قرار نداده، در صورتی كه برای اعضای تو امامی قرار داده كه تردید و حیرتت را به او ارجاع دهی; وی ساكت شد و به من جوابی نداد. سپس به من رو كرد و گفت: تو هشام بن حكمی، گفتم: نه. گفت: از همنشینان اویی، گفتم: نه. گفت: اهل كجا هستی، گفتم: اهل كوفه. گفت: پس تو همان هشامی. سپس مرا در آغوش گرفت و به جای خود نشانید و خود از آن جا برخاست و تا من آن جا بودم، سخن نگفت. حضرت صادق(علیه السلام) خندید و فرمود: این را كه به تو آموخت، عرض كردم: مطلبی است كه از شما دریافت نمودم و منظّم كردم. فرمود: به خدا سوگند این در مصحف ابراهیم و موسی است(1).



از بیانات فوق واضح می گردد كه پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله) از جانب خداوند مبعوث شده، مردم را به علوم و حقایق آشنا ساخته، احكام و قوانینی برای رفاه و سعادت بشر آورد و مسلّم است كه جامعه انسانی به نظام سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و اداری نیازمند است. دستورهای پیامبر، پس از او بدون قوّه مجریه و بدون شخصی كه در رأس قرار گیرد و هماهنگ كننده نظام های اجتماع باشد، مهمل و معطّل می ماند و باید در هر عصر و زمانی، زمامداران و رهبرانی آگاه و شایسته، حكومت اسلامی را اداره نمایند و مردم را امر و نهی كنند و بر كارها نظارت داشته باشند، تا هدف پیامبر(صلی الله علیه وآله) كه مبارزه با فساد و ستمگری و به پا داشتن قسط و عدالت است، عملی گردد.



بنابر این رسول خدا(صلی الله علیه وآله) علاوه بر جنبه تشریع، وحی و تبلیغ رسالت، به كارهای اجتماعی و امور مربوط به تدبیر و اداره شؤون سیاسی و اقتصادی و دنیوی نیز باید بپردازد و بر مردم سلطه و اقتدار داشته باشد. به سخن دیگر: همان گونه كه از طرف خداوند منصب نبوّت به آن حضرت اعطا شده، منصب ولایت و امامت و تصدّی امور مردم نیز به آن حضرت تفویض گردیده است.



حضرت ابراهیم پس از مبعوث شدن به پیامبری و رسیدن به مقام خُلّت شایستگی پیدا كرد كه به مقام رهبری و امامت برسد. حضرت رضا(علیه السلام) در این باره چنین فرموده است: «... إِنّ الإمامةَ أجلّ قدراً و أعظمُ شَأناً و أعلی مَكاناً و أمنَعُ جانباً و أبعدُ غَوْراً من أن یبلُغَها النّاسُ بِعُقولِهم أو یَنالوُها بآرائهمِ أو یقیموا إماماً باختیارهم. إنّ الإِمامةَ خصّ اللّه ـ عزّ و جلّ ـ بها إبراهیمَ الخَلیْلَ بعدالنُبوّة و الخُلّة مرتبة ثالثة و فضیلة شرّفه بها و أشارَ بها ذكَرهُ فقالَ: اِنّی جاعِلُك للناس إماماً(1)فقال، الخلیل سروراً بها: و من ذرّیّتی، قال اللّه تبارك و تعالی: لاینال عهدی الظّالمین(2); همانا امامت قدرش والاتر و شأنش بزرگ تر و منزلتش عالی تر و جانبش منیع تر و دسترسی به ژرفایش دورتر از آن است كه عقول مردم به آن برسد، یا به آراءشان به آن دست یابند، یا به انتخاب خود امامی را منصوب كنند. همانا امامت مقامی است كه خداوند ـ عزّ و جلّ ـ پس از رتبه نبوّت و خُلّت، در مرتبه سوم به ابراهیم خلیل(علیه السلام) اختصاص داده و به آن فضیلت او را مشرّف ساخته و یادش را به آن بلند (و استوار) نموده و فرموده است: همانا من تو را امام مردم گردانیدم. خلیل(علیه السلام) از جهت سرور (و وجد) به آن مقام، عرض كرد: از فرزندانم (هم به این مقام برسند)، خدای تبارك و تعالی فرمود: عهد من (امامت) به ستمكاران نمی رسد».



بسیار واضح است كه پیامبر(صلی الله علیه وآله) برای همیشه در این دنیا نیست و به عالم دیگر رخت برمی بندد و پس از رحلتش از طرف خداوند این منصب به جانشینان آن حضرت كه شایسته ترین افراد و از همه لایق ترند، تفویض می گردد.

1 . اصول كافي مترجم، ج 1، ص 236: عن هشام بن حكم عن أبي عبداللّه(عليه السلام) أنّه قالَ لِلزّنديق الذي سأَله من أينَ أَثْبَت الأنبياءَ و الرسلَ قال: إنّا لمّا اثْبتَنا أنّ لنا خالقاً صانعاً متعالياً عنّا و عن جميع ما خلق و كان ذلكَ الصانعُ حكيماً متعالياً لم يجُز أن يُشاهده خلقهُ و لا يُلامِسوهُ فيباشِرهُم و يُباشِروهُ ... .

1 . همان، ص239 ـ 240; طبرسي، احتجاج، ج2، ص126: عن يونس بن يعقوب قال: كان عند أبي عبداللّه(عليه السلام)جماعةٌ من أصحابه منهم حُمرانُ بنُ أعينَ وَ محمّدُ بنُ النُعمان و هِشامُ بنُ سالم و الطيار. و جماعة فيهم هِشام بنُ حكم و هو شابٌّ. فقال أبو عبداللّه يا هِشام، ألا تُخبرني كيف صنعتَ بعمرو بن عُبيد وَ كيف سألتَهُ، فقالَ هِشامُ! يابنَ رسول اللّه إنّي أُجلّلُكَ و أَستحييك ولا يعمل لساني بين يديك. فقال أبو عبداللّه(عليه السلام) إذا أمرتُكُم بشيء فافعلوا. قال هشام: بلغَني ما كانَ فيه عمروُ بنُ عبيد و جلوسُه في مسجد البصرةِ. فعظُمَ ذلك عليّ. فَخَرجتُ إليه و دخلتُ البصرةَ يومَ الجُمعُةِ فأتيتُ مسجد البصرة. فإذا أنا بحَلقة كبيرة فيها عمروُ بنُ عبيد و عَليه شَمْلةٌ سوداء متزراً بها من صُوف و شَملة مرتدئاً بها و الناس يسألونه ... .

1 . بقرة (2)آيه 124.



2 . اصول كافي، ج1، ص284 ـ 285.